اول باید ببینیم انسان کیست و چرا فرمانروای زمین است و خدا در این باره چه میگوید ، در کتاب پیدایش وقتی که خدا در مورد انسان صحبت میکند در باب های اول کتاب پیدایش میخوانیم که خدا زمین و آسمان را افرید تمام درختان گیاهان همه چیز را افرید و همه چیز نیکو بود همه چیز عالیبود همه چیز درست بود هیچ بدی در انوجود نداشت خداوند میگوید در ابتدا که خداوند همه چیز را افریده همه چیز زیبا بود هیچ بدی در آن وجود نداشت وخدا با انسان در این شرایط صحبت میکرد و مستقیما صحبت میکرد امروز شاید وقتی که ماصحبت از خدا میکنیم صحبت از خدایی میکنیم که اساسا در دسترس نیست وامکان نداشته که با انسان صحبت بکند ولی هرگز شاید فکر نکرده باشیم و هر گز فکر نکردیم چرا واقعا خدا نباید با انسان صحبت کند، برگردیم به کتاب مقدس کتاب پیدایش باب اول ایات ۲۶ تا ۲۸ خدا گفت ادم را به صورت ما وموافق و شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان و بهايم و تمامي زمين حكومت نمايد پس خدا ادم را به صورت خود افريد اورا به صورت خدا افريد ، ايشان را زن و مرد آفريد ، و خدا ايشان را بركت داد و به ايشان گفت بارور و كثير شويد ، و زمين را پر سازيد و در آن تسلط نماييد ،اين كه خدا انسان را شبيه خود آفريد به اين معني نيست كه خداوند جسم دارد ، و مثل ما ماده است ، مااساسا به عنوان انسان جسممان نيست كه ماهيت مارا تشكيل ميدهد ، بلكه روح مااست ، و روح ما شبيه خدا افريده شده است ، براي همين است كه ميكوييم خدا روح است ،و هر كس كه خدا را ميپرستد بايد به روح و راستي بپرستد ،منظور خدا از حاكميت انسان چيست ،؟به معناي حاكميت مستقل به دور از خدا و بدون خدا نيست ، در كتاب پيدايش ٢-١٥ اينطور ميخوانيم ، پس خداوند خدا آدم را گرفت او را در باغ عدن گزاشت تا از آن محافظت كند ،حفاظت از اين باغ در واقع نمادي از زمين است ، در جهت ساختن و سلامتي زمين اقدام كند نه بر عكس آن ، خدا در باغ عدن دو درخت قرار داد ،يكي شناخت نيك و بد و ديگري درخت حيات ابدي ، خدا بنا به حكت خودش به انسان كفت از ميوه درخت شناخت نيك و بد نخورد ، چرا كه اگر بخوري هر آينه خواهي مرد ، خدايي كه انسان را افريده بود و همه چيز را ميدانست به انسان اين را گفت ، شايد الان بگوييم حالا كه انسان از آن ميوه خورد چرا نمرده ، مساله به اين صورت نيست انسان فرصتي دارد براي بازيافت آن حيات از دست رفته خودش ، وقتي انسان از ان ميوه خورد رابطه قلبي انسان با خدا به صورت يك رابطه منطقي درامد ، به يك رابطه عقلي تبديل شد ، مثل فرزندي كه خود به خود از پدر و مادر خود حرف شنوي دارد بخاطر اينكه انها پدر مادر اوهستند و هر چيزي كه آنها بگويند اطاعت ميكند ، اعتماد ميكند و اين يك رابطه قلبي است ، و اگر همين بجه كه بگويد نه چرا چنين چيزي براي من است
بعد از ان وضعيت زمين تغيير كرد بدي روي زمين امد وشرايط زندكي كردن روي زمين سخت شد در طول تاريخ سخت تر هم ميشود ، بركتي كه بروي زمين بود به لعنت تبديل شد، آن قدرتي كه خدا در انسان گزاشته بود ،براي اينكه زمين را فرمانروايي كند با اطاعتي كه انسان از شيطان كرداين اقتدار را به شيطان داد و در واقع شيطان اقتدار خود را از انسان ميگيرد بروي زمين